خودفریبی بین که دل، موی سپیدم دید و گفت :
آتش من ، آب گرداند شبی این برف را
ای دلِ دیوانه در آتش نشین و دم مزن
خاطرِ آن یار نازک طبع را بر هم مزن
هر چه خواهی کن در آتش ،خواه سوز و خواه ساز
خو ، به آن زخم قدیمی کن ، دم از مرهم مزن
.
.
.
کوفه را بین شده چه غوغا ، تاکه تو می آیی
سنگ و نیزه شده مهیّا بهر پذیرایی
این همه گُل که روی هر بامست
جنسش از سنگِ کوفه و شامست
هر نفس با تمام جان خوانم
میا کوفه پسر عمو جانم ...
میا کوفه ...
کوچه ها مثل کوچه های مدینه باریک است
فاصله بین بام و کوچه ، چقدر نزدیک است
این زمان ذکر هر شبم ، زهراست
چشمم از داغ غربتش دریاست
هر نفس با تمام جان خوانم
میا کوفه پسر عمو جانم ...
میا کوفه ...
ع.شیرخانی (ابر)
از تو نوشتن از تو گفتن کار من نیست
بدبخت هرکس که برایت سینه زن نیست
صبر و سکوت و صلح ات آقا مصلحت بود
ورنه شبیه تو کسی که صف شکن نیست
باید زره بر تن کنی وقت نمازت
این دشمن بزدل حریف تن به تن نیست
قافیه ام تکراری است اما می ارزد
اصلا کسی به خوبی آقای من نیست
“أین الحسن “سر میدهد خاک یمن هم
این ناله های آتشین که از قرن نیست
با نام تو روحانی اینجا جلوه کردند
هرکس که نامش شد حسن حتما حسن نیست
علیرضا خاکساری
شده دلبسته ی یک سنگ باشی ؟
شهیدِ زنده ی یک جنگ باشی
شده روزِ تو باشد ، او نباشد
برای دیدنش دلتنگ باشی ؟
شده وقتی که دردِ پا امانت ...
پیاده راهیِ فرسنگ باشی ؟
چه حسی داری آن عیدی که با شوق
به امّید صدای ِ زنگ باشی
تو مادرنیستی ، مادرنبودی
که با آلاله ها همرنگ باشی
نه اینکه قافیه ، تنگ آمده ، نه
نه اینکه در ردیفت لنگ باشی
نمی فهمم ، نمی فهمیم ، باید
شهید زنده ی یک جنگ باشی
ع.شیرخانی (ابر)
ما نخوردیم و نمردیم، ولی درد این است
که چرا سفره ی یک مُشت ... چنین رنگین است
صورتِ سرخِ صفِ گوشت گواهِ زخم است
درد ما خنده ی بی دردی مسئولین است
حقّ این مردم خون داده ، نبود این خفّت
درد ما نیست شکم، درد شکم، توهین است
راه ما ، راه خدا بود نه راه چپ و راست
فهم این مطلب کوتاه ، مگر سنگین است؟
چه شد آن راه ؟ کجاییم ؟ کجایید ؟ کجا ؟
مقصدی غیر خدا بود مگر ؟ ننگ این است ...
ع.شیرخانی (ابر)
یوسف ار عاشق شده، قطعاً زلیخا داشته
عاشقِ ، عاشق شده، پس تا جنون جا داشته
مهربانی، هر دو سر، دیوانگی ها رو به رو
گرکه دریا موج در خود ... موج دریا داشته
دل سپردن های مجنون، گر هزاران هر نفس
صدهزاران دلبری، چشمان لیلا داشته
ابر گر اینگونه می بارد بدون چشم داشت
گوشه چشمی بر دلِ دلخونِ صحرا داشته
تا نباشد از سوی چشمانِ معشوقان، کشش
کوشش عشّاق، حکمِ خواب و رویا داشته
واژه ها تکراری امّا ، حرف دل ها ، تازه است
آتش عشّاق را معشوقه برپا داشته
ع.شیرخانی (ابر)
قهوه ی قاجاریِ چشمت، عسل دارد، عزیز
خنده ات آرایه ی ضرب المثل دارد، عزیز
چشم و ابرو چون رباعی، گیسوانت مثنوی
بیت در بیت نگاه تو، غزل دارد عزیز
باد ، بوی گیسوی ات را با خودش برداشت بُرد
حال، عِطرت، شعبه ی بین الملل دارد عزیز
خسرو وفرهاد ومجنون ، وامق و رامین و قیس
لشگرت، صدها نفر، زین گونه ، یل دارد عزیز
گفته بودند، علّت عاشق شدن ، یک علّت است
عاشق رویت شدن امّا، علل دارد عزیز
سخت تر زین کار؟ توصیف شما در پنج بیت
وصف تو، صد مثنوی باشد، محل دارد عزیز
ع.شیرخانی (ابر)
باید رها سازم دلم ، از چنگِ قلّاب ...
خندید بر من ماهیِ جان داده بر آب
گفتم به چه می خندی ای دلمرده ماهی
تا که دهانم را گشودم ، ریخت خوناب
چشمم به جز خون هیچ چیزی را نمی دید
ناگاه حس کردم که افتادم به گرداب
هی دست و پا می زد دلم بیهوده ، انگار
افتاده توی باتلاقِ کنجِ مرداب
چشمم دوباره خورد بر آن ماهی و گفت :
تسلیم شو ،که رد شد، از روی سرت آب
قلّاب عشق است این ، نداری راه چاره
راه فراری نیست غیر از مرگِ بی تاب
گفتم چه می گویی ، دل صیّاد نرم است
خود می دهد من را نجات از عمقِ غرقاب
خندید و گفتش : خامی ات پایان ندارد
دیوانه ایی ، دیوانه ی درگیرِ مهتاب
صیّاد، بازی کرده تنها ، نقشِ معشوق
تا کی زنی بیهوده خود را خفته در خواب
بیدار شو ، با چشم خود بنگر چه کردی
بنگر چگونه دل سپردی دست قصّاب
بیدار شو گرچه ندارد هیچ سودی
مرگ است پایان کسی که عشقِ قلّاب ...
ع.شیرخانی (ابر)
آنروز که دامن دلت پُر خس بود
آنروز که کودک دلت بی کَس بود
بی هیچ دریغ آمد ، امّا امروز ...
بیچاره دلم ، چقدر دلواپس بود
ع.شیرخانی.ابر
عهد بستی که دگر فکر به من هم نکنی
فکرِ این فکر شب و روز مرا پُر کرده
خرده بر شعر من و قافیه ام باشد بعد
آه ، دوری تو ای دوست ، مرا خُل کرده
...
من ، سرم ، سرگرم کار خویش بود
تار و پودم روی دار خویش بود
خاطراتم در مزار خویش بود
در دل دلمرده کی تشویش بود
آمدی ، خاکسترم را هم زدی
بر دل دیوانه رنگ غم زدی
قایق بشکسته را در یم زدی
زندگی ام را چرا برهم زدی
در فصل بهار، طعمه ی نار شدیم
بی جرم ، اسیرِ چوبه ی دار شدیم
ما جان و دل و روح و بدن را درعشق
بی بهره سپردیم و بدهکار شدیم !
ابر
می روم و نمی رود پایِ دلم ز کوی تو
خود چه کند اسیرِ آن، حلقه به حلقه موی تو
دامن صبر می رود از کفِ اختیار من
چون که شود گره گشا، باد صبا ز روی تو
من چه کنم ز خشم تو ، شیوه ی ناز چشم تو
یک قدم ار عقب روم ، صد قدمم به سوی تو
گم شده جان و روح و تن ، نیست به غیر تو ز من
ذرّه به ذرّه هرچه من ، جمله به جست و جوی تو
کوزه ی دل ، تَرَک تَرَک ، هر نفسی کِشد سَرَک
تازه کند گلو ، مگر ، از یمِ در سبوی تو
ابر
تا مرا در گناه دید حسین
زودتر از همه دوید حسین
باید از او فقط شنید خدا
باید از ما فقط شنید: حسین
گل مردم به ما چه مربوط است
گل ما را که آفرید حسین
در ازای دو قطره خون گلوش
از خدا خلق را خرید حسین
حج نرفتیم، کربلا رفتیم
کعبه را سمت ما کشید حسین
کعبه هم در طواف میگوید
لک لبیک یا شهید، حسین
آنقدر داد زد ته گودال
تا به داد همه رسید حسین
نیزهها هر کدام طعمی داشت
همه را یک به یک چشید حسین
از زرنگی نیزهدار نبود
به خدا نیزه را ندید حسین
استاد لطیفیان
لباس مشکی مان را به دستمان بدهید
به ما حسینیه ی گریه را نشان بدهید
مرا که راهیِ بزم عزای اربابم
برای زود رسیدن کمی توان بدهید
اگر خدایی نکرده در آخر خطم
به جان اشک سه ساله مرا امان بدهید
نماز گریه ی ما با امامت سقاست
به روی مأذنه ی کربلا اذان بدهید
برای آن که بمانم همیشه در برتان
به کلب قافله ی عشق استخوان بدهید
قسم به حُرمت چشمانتان اگر مُردیم
به روی سنگ حسینیه غسلمان بدهید
استاد علی اکبر لطیفیان
نام ما را ننویسید، بخوانید فقط
سر این سفره گدا را بنشانید فقط
آمدم در بزنم، در نزنم می میرم
من اگر در زدم این بار نرانید فقط
میهمان منتظر دیدن صاحب خانه ست
چند لحظه بغل سفره بمانید فقط
کم کنید از سر من شرّ خودم را، یعنی
فقط از دست گناهم برهانید... فقط
حُرّم و چکمه سر شانه ام انداخته ام
مادرم را به عزایم ننشانید فقط
صبح محشر به جهنم ببریدم اما
پیش انظار، گنهکار نخوانید فقط
پیش زهرا نگذارید خجالت بکشیم
گوشه ای ، دامن ما را بتکانید فقط
حقمان است ولی جان اباعبدالله
محضر فاطمه ما را نکشانید فقط
سمت آتش ببری یا نبری خود دانی
من دلم سوخته، گفتم که بدانید فقط
گر بنا نیست ببخشید، نبخشید اما
دست ما را به محرّم برسانید فقط
علی اکبر لطیفیان
شما هر آینه زیباترید از خورشید
به یک مشاهده دل می برید از خورشید
شما که ماه شب بی ستارگی منید
همیشه یک سر و گردن سرید از خورشید
سپیده دم که به دیدار صبح میآیید
چه آبروی بدی می برید از خورشید
شما در آمده بودید و در تحیر محض
دلم ردیف غزل میخرید از خورشید
ولی چگونه غزل شرمگینتان نشود
که رنگ و روی طلایی پرید از خورشید
اگر بهانه چشم شما نبود اصلاً
کسی ترانه نمیآفرید از خورشید
تمام آینه های جهان گواه منند
شما هر آینه زیباترید از خورشید
"سید مهدی نقبایی"
خوش باش که آن آینه ی دق مرده است
آن عاشق سینه چاکِ سابق مرده است
حالا برو عاقلانه ، عمر از سر گیر
کآن یار بدون درک و منطق مرده است
ع.شیرخانی (ابر)
پلک بر هم می گذاری ، من گمانم " آری" است
پلک ها را می گشایی ، کار این دل زاری است
آنچه چشمت کرد با من ، صخره با دریا نکرد
آخر این کی راه و رسم عشق و عاشق داری است
.
.
.
ع.شیرخانی (ابر)
یک عمر ز عمق جان و دل خواستمش
بر قلّه ی قلب خویش، افراشتمش
القصّه ، هر آنچه داشتم با خود برد
جز عشق که با زجر نگه داشتمش
ع.شیرخانی (ابر)
می سوختم و آب ،نشانم می داد
من روزه ، می ناب نشانم می داد
با خنده نمک به زخم ها می پاشید
یک عکس ، کف قاب نشانم می داد
ع.شیرخانی (ابر)
"ع.شیرخانی.ابر"
آنروز که نامه مُسترد می گردد
در پیش خدا ، چقدر، بد می گردد
ای وای کسی جواب من را بدهد ...
سی سال چقدر از ابد ، می گردد؟
"ع.شیرخانی (ابر)"
جز شعر چه کردیم به امید ظهورت
ای ننگ بر این مدّعی عشق حضورت
یک بار نشد از سر اخلاص بخوانیم
یک ندبه به یاد دل بی تاب صبورت
کشکول گرفتیم و چونان هرزه گدایان
هر جای نشستیم به جز راه عبورت
خو کرده به تاریکی عصیان و شب جهل
خفاش صفت دور شدیم ازمه نورت
هر بار شما دیدی و بخشیدی و ای وای
ما توبه نکردیم پی رفع کدورت
ای وای اگر نامه اعمال من پست
لایق نشود لایق امضای طهورت
ای کاش که یک روز شوم آنچه تو خواهی
"یک روز" فقط محض دل پاک صبورت
"ع.شیرخانی(ابر)"
خدایا! عمرم را در رنج غفلت از تو تباه ساختم ،جوانیم را در سرمستی دوری از تو هدر دادم
"ع.شیرخانی (ابر)"
"ا ب ر"
"لاادری"
ابر
"ابر"
" استاد شهریار ره "
باز باران ، بی ترانه ، دانه دانه
می خورد بر زخم سرخ تازیانه
یادم آید روز تلخی
گردش روزی چو محشر
نیزه بود و تیغ و خنجر
کودکی بودم سه ساله
با دو پای کودکانه
می دویدم توی صحرا
دور می گشتم ز عمّه
می شنیدم آن حرامی
در میان جمع شامی
با زبان تند و تیزی
داشت می گفت از کنیزی
در نگاهم تیره دنیا
بود غصّه قدر دریا
من همه ذکرم ولی باز
بود بابا بود بابا
یک طرف می سوخت خیمه
یک طرف دامان عمّه
آه از آن دو گوشواره
ناگهان شد گوش پاره
"این عمّی" بر زبانم
ناگهان خون شد دهانم
وای آن دندان شیری
ضرب سیلی روی نیلی
در نگاهم تیره دنیا
بود غصه قدر دریا
من همه ذکرم ولی باز
بود بابا بود بابا
بارش باران پیاپی
سنگ از مابین صد نی
عمه ما را چون سپر بود
گرچه خود بشکسته پر بود
من نمی دانم در آنجا
از چه عمه چشم ما را ...
در نگاهم تیره دنیا
بود غصّه قدر دریا
من همه ذکرم ولی باز
بود بابا بود بابا
ناگهان از لابه لای
دست عمّه ...
وای بابا وای بابا
الاحقر
ع.شیرخانی (ابر)
یا کریم ابن کریم (ع)
سبط اکبر! به پیمبر چه شباهت داری
نکند آمده ای قصد نبوت داری؟
بی سبب نیست که بر سجده می افتی هرشب
به روی شانه ی خود بار امامت داری
دست ما را تو گرفتی و رساندی به خدا
قمر چارمی و نور هدایت داری
عرض حاجت به کریمان سبب رشد گداست
ور نه آقا تو به این عرضه چه حاجت داری؟
قبل از آنی که بخواهیم به ما بخشیدی
صد برابر ز کریمان تو کرامت داری
حرف یک عمر بزرگیست نه یک بار و دو بار
سالیانیست به این سروری عادت داری
سروران مثل تو "ارباب" ندیدند حسن!
همه ماندند، چه لطفی به گدایت داری!
سور میلاد تو سی شب همه مان مهمانیم
چقدر پیش خدا ارزش و عزت داری
وجناتت سکناتت حرکاتت علوی
سهم ارث از پدرت، نور ولایت داری
تو که شاگرد علی بودی و هم رزم حسین
در همه فوت و فن رزم مهارت داری
با سرِ نیزه ی صلحت به دل کفر زدی
سپرِ صبر، و شمشیر سیاست داری
ترس محشر به دلم راه ندارد آقا
چون تو از مادر خود اذن شفاعت داری
"داود حیدری"
نوزاد حسین جلوه اش مصطفویست
دقت که کنی خَلقاً و خُلقاً نبویست
تبریک بگویید به ارباب که او
نامش ، نسبش ، خودش ، جمالش علویست
"مهدی مقیمی"
"ابر"
"علیرضا بدیع"