عهد بستی که دگر فکر به من هم نکنی
فکرِ این فکر شب و روز مرا پُر کرده
خرده بر شعر من و قافیه ام باشد بعد
آه ، دوری تو ای دوست ، مرا خُل کرده
...
من ، سرم ، سرگرم کار خویش بود
تار و پودم روی دار خویش بود
خاطراتم در مزار خویش بود
در دل دلمرده کی تشویش بود
آمدی ، خاکسترم را هم زدی
بر دل دیوانه رنگ غم زدی
قایق بشکسته را در یم زدی
زندگی ام را چرا برهم زدی
در فصل بهار، طعمه ی نار شدیم
بی جرم ، اسیرِ چوبه ی دار شدیم
ما جان و دل و روح و بدن را درعشق
بی بهره سپردیم و بدهکار شدیم !
ابر
می روم و نمی رود پایِ دلم ز کوی تو
خود چه کند اسیرِ آن، حلقه به حلقه موی تو
دامن صبر می رود از کفِ اختیار من
چون که شود گره گشا، باد صبا ز روی تو
من چه کنم ز خشم تو ، شیوه ی ناز چشم تو
یک قدم ار عقب روم ، صد قدمم به سوی تو
گم شده جان و روح و تن ، نیست به غیر تو ز من
ذرّه به ذرّه هرچه من ، جمله به جست و جوی تو
کوزه ی دل ، تَرَک تَرَک ، هر نفسی کِشد سَرَک
تازه کند گلو ، مگر ، از یمِ در سبوی تو
ابر