باید رها سازم دلم ، از چنگِ قلّاب ...
خندید بر من ماهیِ جان داده بر آب
گفتم به چه می خندی ای دلمرده ماهی
تا که دهانم را گشودم ، ریخت خوناب
چشمم به جز خون هیچ چیزی را نمی دید
ناگاه حس کردم که افتادم به گرداب
هی دست و پا می زد دلم بیهوده ، انگار
افتاده توی باتلاقِ کنجِ مرداب
چشمم دوباره خورد بر آن ماهی و گفت :
تسلیم شو ،که رد شد، از روی سرت آب
قلّاب عشق است این ، نداری راه چاره
راه فراری نیست غیر از مرگِ بی تاب
گفتم چه می گویی ، دل صیّاد نرم است
خود می دهد من را نجات از عمقِ غرقاب
خندید و گفتش : خامی ات پایان ندارد
دیوانه ایی ، دیوانه ی درگیرِ مهتاب
صیّاد، بازی کرده تنها ، نقشِ معشوق
تا کی زنی بیهوده خود را خفته در خواب
بیدار شو ، با چشم خود بنگر چه کردی
بنگر چگونه دل سپردی دست قصّاب
بیدار شو گرچه ندارد هیچ سودی
مرگ است پایان کسی که عشقِ قلّاب ...
ع.شیرخانی (ابر)