یک عده توان زانوان را بردند
یک عده النگوی زنان را بردند
خاکم به دهان ، شنیدم آنروز غروب
انگشتر صاحب الزّمان را ...
الاحقر
------------------------------------------------------------------------
راستی
آب
باز
شد ...
یک عده توان زانوان را بردند
یک عده النگوی زنان را بردند
خاکم به دهان ، شنیدم آنروز غروب
انگشتر صاحب الزّمان را ...
الاحقر
------------------------------------------------------------------------
راستی
آب
باز
شد ...
بغض گلوی دخترت را در بیاری
آیا نمی شد ای سلیمان زمانه
قبل از سفر انگشترت را در بیاری؟
--------------------------------------------------
یادش بخیر موی تو را شانه میزدم
افتاده دست شمر چرا خاطرات ما ...
.
.
.