
تصور کن صدف ها را، اسیر جزر یک دریا
و ماهی های لب تشنه، که می میرند تا فردا
تصور کن تن جنگل، اسیر شعله ای کوچک
و آتش را که سوزانده، دل پیر و جوان بی شک
تصور کن تو، آن لانه که طوفان می برد با خود
که با خود می برد شاید، که با خود می برد لابد ...
تصور کن که یک شیشه نشسته در مسیر سنگ
هزاران تکه زخمی، به خون آغشته و بی رنگ
تصور کن غم ماهی، میان تنگ تنهایی
لب ساحل دوباره، چشم در چشمان دریایی
و حالا گوشه ای بنشین، تصور کن دل من را
دل دلگیر دلمرده، دل آغشته تن را
.
.
.
همان آتش همان جنگل همان شیشه همان تنها
همان لانه همان طوفان همان ماهی همان دریا
الاحقر
سلام
.......................................
سلام علی آل طه ...