
برف این نرم سپید، برف این فانی پاک
چند روزیست که باز، گشته همسایه خاک
کودکان فارغ و شاد، مست در بازی خویش
کودکی را بس خرد، می گدازد تشویش
باز هم آهسته، خیزد از بستر تب
پشت دیوار اتاق، کودکان گرم طرب
آه پر حسرت او، باز بر پنجره است
غیر این آه ورا، بهره ای نیست به دست
آرزومند دمیست که دمش بگذارد
تن چون کوره خود، به یخی بسپارد
رقص ذرات سپید، در هم آغوشی شب
دستکی نرم و ظریف، پنجه در پنجه تب
وعده مادر هم، برف سال دگرست
وعده ای تکراری، وعده ای بی اثر است
...
دیشب اشک مادر، روی سجاّده چکید
ناله ها زد مادر، کودک از خواب پرید
پشت در گوش نهاد، مادرش غرق دعا :
"امتحانی سخت است، مرگ فرزند خدا"
پدرش رفت چه تلخ، زندگی مان بگسست
جغد شوم غربت، روی این خانه نشست
آرزوهایم را، پی او کردم خاک
ماند تنها بر من، مهر این کودک پاک
گر نبودم آنروز، گریهء این فرزند
در کنار پدرش، می رهیدم از بند
...
پشت در تا که شنید، ناله ها از سر سوز
شعله ای در دل او، کرد شب ها را روز
صبح با شال و کلاه، کرد بر کوچه نگاه
رفت پیش مادر، کرد بسیار الحاح
گفت دیگر امسال، مادر الوعده وفا
دلم آخر پوسید، جرم من چیست ؟ چرا ؟
گرچه مادر دانست، نیست این کار درست
ولی آخر این برف، آخرین فصل دروست
گفت و پوشید لباس، رفت با او به حیاط
آدمی ساخت ز برف، آخرین برگ حیات
کودک از شادی و شوق بر زمین بند نبود
روی لب های گلش، غیر لبخند نبود
گوییا برد ز یاد، آن همه ناله ز تب
آن همه شعله ز اشک، آن همه سوز لهب
مادر آرام، ولی، گونه هایش پر اشک
آخر این مادر را می کشد حسرت و رشک
کودک امّا آنشب، عکس شب های دگر
غرق رویای سپید، مست دنیای دگر
...
صبح فردا وقتی، گشت خورشید به بام
کودک قصّه ما، کرد آهسته تمام
پشت آن پنجره ها، گوشه حوض حیاط
یادگارش ای وای، آخرین برگ حیات
گرچه خورشید نکرد، رحم بر مادر او
پی آن کودک برد، آخرین دفتر او
یادگاری گلش، گرچه شد نقش بر آب
هرگز از یاد نبرد مزّه آن می ناب
"الاحقر"