چون خار گلی به زیر یک پوست گذشت
چون زهر که با عسل به یک جوست گذشت
یک عمر فقط روزشماری فراق
افسوس! چه روزها که بی دوست گذشت
الاحقر
چون خار گلی به زیر یک پوست گذشت
چون زهر که با عسل به یک جوست گذشت
یک عمر فقط روزشماری فراق
افسوس! چه روزها که بی دوست گذشت
الاحقر
صد شکر که در ظلمت غم ماه ی هست
در سینه سنگ ما هنوز آهی هست
نومید نیم که سائلی گفت به من
از مشهد او به کربلا راهی هست
الاحقر
هر چند کنون در وسط شعله ناریم
پاییزترین برگ در ایام بهاریم
ای ننگ به ما گر به کس امّید ببندیم
دلبسته دیوانه این هشت و چهاریم
الاحقر
چون غنچه, گشاده پیرهن , می خندد
چون بلبل مست , در چمن می خندد
بگشوده لبان سرخ لبریز نمک
وز شدت درد زخم من می خندد
الاحقر
با بردن نام او گلو می سوزد
می در جگر جام و سبو می سوزد
آنقدر ,دلم, ز غصه بی تاب شده
هر لحظه جهنمی در او می سوزد ...
ا ل ا ح ق ر
از شدّت اشتیاق فرسودم من
این جمعه, عجیب منتظر بودم من !
تا ظهر به خواب و بعد از آن تا دل شب
با یاد امام خویش آسودم من !
الاحقر
کسی باد را ملامت نکرد !
آتش محکوم به خاکستر شدن بود ...
ا ل ا ح ق ر
مبین خموشم و صد مهر بر لبم دارم
هزار زلزله در این دل چو بم دارم
اگر به خون رگانم کنم غمم مکتوب
هزار حرف جگرسوز در قلم دارم
تمام غصه دل گشته است تنهایی
و این عجیب که پیش منی و غم دارم
تو آتشی و به جانم فتاده ای ای یار
دگر چه ترس ز عقبی و محشرم دارم
اگر چه بغض گلویم پر است از گله ها
ولی زمهر تو حرفی به هر رگم دارم
قسم به آنکه تو را در مسیر من بگذاشت
تویی تو , هستی من , آنچه بیش و کم دارم
الاحقر