صبح تو مترو بودم که پدرش زنگ زد ،
گریه امونش نمی داد ،
گفت علیرضا پر کشیده ...
خدایا جیگرم ...
ای خدا ...
ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود
من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود
او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود
شیخ اجل سعدی
"آنچه مصیبت میرسد به اذن خدا میرسد و کسی که به خدا ایمان داشته باشد، خدا قلبش را هدایت میکند." (تغابن، 11)